تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
خوشحال
خوشحالیم و آدرس
panjetala.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 4:45 بود. یعنی 45 دقیقه دیر کرده بود. خیلی تعجب کرد، هنوز نشده بود که پسر حتی چند دقیقه دیر تر از او برسد. هوا خیلی سرد بود و در پارک کسی نبود. خودش را آماده رفتن کرد. بلند شد، پالتوش را مرتب کرد، شال گردنش را به دور گردنش انداخت و به طرف اتومبیلش حرکت کرد. پسر از راه رسید، دنبالش می دوید و صدایش می کرد. اما او حتی برنگشت نگاهی به پسر بیاندازد و چکمه هایش را محکم به زمین می کوبید و به سرعت حرکت می کرد. دختر از خیابان رد شد و سویچ را به ماشین انداخت. صدایی وحشتناک از پشت سرش شنید. لحظه ای خشکش زد. به سختی برگشت. پسر وسط خیابان افتاده بود. خون چهره اش را پوشانده بود. راننده هم بالای سرش زار میزد و می گفت: مرد...مرد... دخترک بالای سر پسر رفت، ناخودآگاه نگاهش به ساعت پسر افتاد. ساعت 3:55 بود! تعجب کرد. نگاهی به ساعت رانند انداخت. ساعت او هم 3:55 بود.....